یک شهروند ایرانی – من ساکن ایرانم و از دل اصلاحطلبی آمدهام؛ از میان نسلی که باور داشت میتوان نظامی سر تا پا ساخته بر سرکوب، فساد و ایدئولوژی دینی را با صندوق رأی و آرمانگرایی آرام اصلاح کرد. ما رأی میدادیم، مینوشتیم، صبر میکردیم. اما دی ۱۳۹۶ برایم همان چیزی بود که دیگران شاید آن را «نقطهی بیبازگشت» نامیدند. مردمی که تنها چند ماه پیش، باز هم با امید، به روحانی رأی داده بودند، اینبار فریاد زدند: «اصلاحطلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا»: از سراب اصلاحات تا بازگشت به خویشتن تاریخی!
این شعار ساده، اما سهمگین، زلزلهای بود در جان من. دیگر نمیشد به خود دروغ گفت. آن روز در خیابانهای بیش از ۸۰ شهر، نه فقط به سیاست، بلکه به تمام ساختار فکری پیشینم شک کردم. حجابهایی که بر چوب آویخته شد، شعارهایی که نظام را نشانه گرفتند، و صدایی که از عمق تاریخ برخاست: «رضاشاه روحت شاد!»
در ابتدا، برایم این عبارت عجیب بود. چرا جوانی که جمهوری اسلامی را با پوست و گوشتاش تجربه کرده، به پادشاهی رضاشاه درود میفرستد؟ چرا نسل من، که جز سیاهی و تحقیر و دروغ ندیده، ناگهان رضاشاه را احضار میکند؟
پاسخ ساده نبود، اما واقعی بود: ما به دنبال عزتِ گمشده بودیم.
در همان روزها، انگار تقدیر هم با مردم همصدا شد. پیکر مومیاییشدهای که گمان میرفت از آنِ رضاشاه باشد، در صحن حرم عبدالعظیم پیدا شد؛ مثل ققنوسی از دل خاک، مثل صدایی از اعماق تاریخ که میخواست برای هزار و یک شب دیگر، قصهی ملت را بازگو کند.
آن مومیایی برای من یک نماد شد. نمادی از تاریخ تحریفشده، از حقیقت دفنشده، از نوری که سالها پیش خاموش کردند و حالا دوباره داشت چشمهای ما را روشن میکرد.
شروع کردم به بازخوانی تاریخ. با تردید، با درد، با صداقت. اینبار نه از کتابهای ایدئولوژیک، نه از روایتهای تحریفشدهی شبهروشنفکران، بلکه از دل اسناد، آثار، و گفتارهایی که بیطرفانه گذشته را نشان میدادند.
و فهمیدم.
رضاشاه، آنگونه که سالها به من آموخته بودند، یک دیکتاتور نبود. او مؤسس ایران نوین بود. مردی که در دل ویرانه قاجار، ارتش، دادگستری، ثبتاحوال، گمرک، دانشگاه، آموزش اجباری، نظام مالی نوین، و هویت ملی ایرانی را ساخت. او ایران را از یک جغرافیا به یک ملت تبدیل کرد.
و پسرش، محمدرضاشاه، با وجود تمام فشارها و کژفهمیهای جامعه مذهبی و چپها، ایران را به آستانه توسعه رساند. کشوری که در ۱۳۰۴ از مصر و ترکیه عقبتر بود، تا ۱۳۵۵ به سومین قدرت آسیا بدل شد؛ بعد از ژاپن و چین. فقر رو به کاهش بود، آموزش گسترده شد، زنان به دانشگاه و پارلمان رسیدند، و ایرانیان با پاسپورت خود در جهان احترام داشتند.
اما روشنفکران چپزده، روزنامهنگاران وابسته، و جریانهای مذهبی بهمپیوسته، همهچیز را وارونه نشان دادند. فروغی، فرهیختهترین سیاستمدار ایرانی، شد «عامل انگلیس». رزمآرا، افسر وطنپرست، شد «خائن». و مصدق، با تمام ندانمکاریهایش، شد اسطوره ملیگرایی. این تحریف نهفقط در کتابها، بلکه در ذهن من هم کاشته شده بود.
و ما، در ۵۷، همهچیز را با دستان خودمان به آتش کشیدیم.
ایران پس از انقلاب اسلامی، دیگر آن وطن نبود. دیگر نمیشد آزاد اندیشید، آزاد زیست، آزاد آموخت. زن شد محبوس، مرد شد مایوس، کودک شد محروم. شعارها از عدالت میگفت، اما عملها پر از خشونت، سرکوب، و تبعیض بود. تاریخ، مذهب، آموزش، رسانه، همه در خدمت یک چیز قرار گرفت: حفظ قدرت.
دین، بجای اینکه دریچهای به معنا باشد، تبدیل شد به چماق سرکوب. ارتش، بجای نماد اقتدار ملی، تضعیف و تصفیه شد. نخبگان یا به دار آویخته شدند، یا تبعید شدند. مردم یا فقیر شدند، یا فراموش.
و من، دیگر نمیتوانستم این درد را در قالب اصلاحات توضیح دهم.
آنچه در ۵۷ رخ داد، نه یک انقلاب برای آزادی، بلکه یک انتقام کور از پیشرفت بود. یک گسست تاریخی، یک خودزنی جمعی. و امروز، دیگر نباید از گفتن این حقیقت ترسید.
در این میانه، تنها یک صدا بود که از همان روز نخست گفت: «این نظام اصلاحپذیر نیست.»
و آن صدا، صدای شاهزاده رضا پهلوی بود.
چرا به شاهزاده اعتماد کردم؟
راه رسیدن من به شاهزاده رضا پهلوی، یکشبه نبود. در ابتدا، او برایم تنها نمادی تاریخی بود؛ وارث پادشاهی که سالها در ذهن من تحقیر شده بود. اما وقتی به کارنامه اپوزیسیون جمهوری اسلامی نگاه کردم، وقتی دیدم هر یک از آنها یا خود در انقلاب ۵۷ نقش داشتند، یا هنوز درگیر نوستالژی ایدئولوژیهای پوسیده چپ و دین سیاسیاند، ناگهان فهمیدم تنها کسی که از همان ابتدا راه خود را جدا کرده، شاهزاده رضا پهلویبوده است.
از همان سالهای ابتدایی پس از درگذشت پدرش، محمدرضاشاه پهلوی، او در کنار پرچم شیروخورشید ایستاد؛ بیآنکه از حملات، توهینها، و تحریمهای رسانهای بترسد. هیچگاه برای مشروعیت گرفتن از جناحهای درون رژیم التماس نکرد، هیچگاه به سازش با نظام تن نداد، و هرگز از «بازگشت به خویشتن ایرانی» شرم نداشت.
او در سکوتی نجیبانه، با شرافتی سیاسی، پای اصول ایستاد. حتی وقتی موج رسانهای و شبکههای برونمرزی سعی داشتند چهرهای خاکستری از او بسازند، حتی وقتی صدها گروه و جبهه اپوزیسیون با شعارهای پرطمطراق و بیریشه در تاریخ، میدان را پر کردند، رضا پهلوی اهل غوغا نبود؛ اهل صلابت بود.
یکی از دلایلی که به او اعتماد کردم، این بود که هیچگاه به مردم دروغ نگفت. نه از وعدهی اصلاحاتی سخن گفت که نمیتوان تحققشان را دید، نه از سقوط فوری رژیم. او بجای فروختن رویا، از ضرورت سازماندهی، بازسازی مشروعیت ملی، نهادسازی، و وحدت سخن گفت.
از دیگر ویژگیهای تعیینکننده او، این بود که همیشه نظام جمهوری اسلامی را یکجا رد کرد، نه فقط خامنهای، نه فقط سپاه، نه فقط اصلاحطلبان، بلکه کل ساختار فکری، دینی، و سیاسیی که این رژیم را پدید آورد. برایش مهم نبود چه کسی در سال ۵۷ چه لباسی بر تن داشت؛ همه آنان را بخشی از یک پروژهی ضدایرانی میدانست: از چپ مارکسیست تا راست اسلامگرا، از نهضت آزادی تا حزب توده، از شورای انقلاب تا دولت موقت.
او هرگز نگفت «مشکل فقط خامنهایست»، بلکه گفت: «مشکل خود جمهوری اسلامیست.»
وقتی خیلیها هنوز به صندوق رأی دل بسته بودند، او گفت: «نرود میخ پولادین در سنگ.»
وقتی اصلاحطلبان در حال امضای قراردادهای موقت با نظام بودند، شاهزاده میگفت: «با جمهوری اسلامی نمیتوان ایران را ساخت.»
این صداقت، این قاطعیت، برایم آموزنده بود. فهمیدم که سیاست فقط فن اداره قدرت نیست؛ سیاست میتواند جلوهای از وجدان تاریخی و تعهد به حقیقت نیز باشد. و رضا پهلوی، از معدود کسانیست که هم حافظ تاریخاند، هم حامل حقیقت.
گذشته از موضعگیریهای سیاسی، شاهزاده در عرصه جهانی هم با بلوغ، آگاهی و متانت رفتار کرده است. او نه یک «اپوزیسیون خشمگین» بوده، نه یک چهرهی هیجانی؛ بلکه نماینده ایران معاصر، ایران مدنی، ایران منطقی بوده است.
او در مهمترین رسانهها، از BBC تا CNN، از Le Monde تا Wall Street Journal، با زبانی روشن، سنجیده و به دور از عقدههای تاریخی، خواست مردم ایران را بازتاب داده است:
آزادی، سکولاریسم، وحدت ملی، لیبرال دموکراسی، توسعه، و احترام به تاریخ و تنوع ایرانی.
او بارها در نوشتهها و سخنرانیهایش نشان داده است که به معنای واقعی، به آیندهای بدون خودش فکر میکند. نه به دنبال سلطنت فردی، نه مشتاق قدرت، بلکه متمرکز بر نهادسازی و بازگرداندن حاکمیت به مردم از طریق یک رفراندوم آزاد و تدوین قانون اساسی جدید.
او حتی پیشنهاد داده است که اگر ملت ایران نظام دیگری را انتخاب کند، خودش کناره خواهد گرفت و این نشانهی اعتماد به نفس است، نه ضعف.
من در شاهزاده، نه فقط یک چهرهی سیاسی، بلکه نماد یک گذار سالم، تاریخی و ملی را یافتم. کسی که گذشته را میشناسد، آینده را میفهمد، و امروز را زندگی میکند. او از جنس تاریخ ایران است، اما با زبان جهان امروز سخن میگوید.
در جهانی که سیاستمداران یا اسیر توهماند یا ابزار قدرتهای خارجی، رضا پهلوی یک استثناست:
نه ابزار است، نه ایدئولوژیک. نه خام، نه خودشیفته. او تنهاست، اما پشتش تاریخ ایستاده. او بیحزب است، اما دورش ملت در حال بیدارشدن است.
او هم فرصت است، هم امکان
در روزگاری که جمهوری اسلامی، با تمام قوا، نهتنها آینده ایران، بلکه گذشته آن را نیز به گروگان گرفته، یافتن آلترناتیوی که همزمان ریشه در تاریخ ملی، عقلانیت سیاسی، و اخلاق مدنی داشته باشد، ساده نیست. اغلب چهرههای اپوزیسیون یا درگیر اختلافات شخصیاند، یا گرفتار توهمات انقلابی و دوقطبیسازیهای کاذب. در میان اینهمه، رضا پهلوی نهتنها یک “شخص”، بلکه یک امکان واقعی برای نجات ملی است.
اما چرا «فرصت»؟ چرا «امکان»؟
۱. فرصت تاریخی برای بازیابی مشروعیت ملی
ایران پس از فروپاشی اعتماد عمومی به نظام جمهوری اسلامی، نیازمند بازتعریف مشروعیت خود است؛ نه بر مبنای ایدئولوژی، بلکه بر پایهی تاریخ، حافظه جمعی و عقلانیت ملی. قانون اساسی مشروطه، برخلاف آنچه تودهایها و جمهوریخواهان دینزده ادعا میکنند، هنوز ملغی نشده و از نظر حقوقی نیز قابل رجوع است. شاهزاده به عنوان ولیعهد قانونی، تنها شخصیتیست که میتواند نقطهی اتصال مشروعیت تاریخی با حاکمیت مردمی امروز باشد.
۲. گفتمان ملی، نه فرقهای یا ایدئولوژیک
در ۴۵ سال گذشته، کمتر کسی همچون شاهزاده با صراحت از ایران بهمثابه ملت سخن گفته است، نه ایران شیعه، نه ایران مارکسیست، نه ایران اصلاحطلب. او نه قومگرایی میکند، نه مذهبگرایی، نه تجزیهطلبی را تحمل میکند. همهی ایرانیان را، با هر زبان و آیینی، در آغوش گفتمان ملی خود جای داده است.
۳. امکان واقعی برای گذار مسالمتآمیز
شاهزاده برخلاف گروههایی که نسخهی انقلاب خشونتآمیز و انتقاممحور میپیچند، همواره بر گذار صلحآمیز و قانونی تأکید کرده است. او گفته است:«ما نمیخواهیم رژیمی برود تا رژیمی دیگر بیاید. ما میخواهیم نظامی برود، تا ملتی بازگردد.»
این جمله برای من نه فقط یک شعار، بلکه تجسم یک استراتژی کلان بود. او بجای تصرف قدرت، از تفویض قدرت سخن میگوید؛ از یک رفراندوم ملی، از بازسازی قانون اساسی، از نهادسازی، از انتقال آرام قدرت، و از تضمین حقوق اقوام، زنان، اقلیتهای دینی و فکری.
او نه فقط شعار آزادی میدهد، بلکه ساختار تحقق آزادی را نیز پیشنهاد میکند.
۴. پاسخی به چند انتقاد رایج
برخی میگویند شاهزاده حزب ندارد.
اما آیا واقعاً در شرایط امنیتی و رسانهای ایران، حزبسازی ممکن بوده؟ مهمتر از ساختار حزبی، اعتماد عمومی و فراگیری ملیست. شاهزاده در دل ملت حزب دارد، نه در ساختمانهای بیروح سیاسی.
برخی میپرسند: آیا او سلطنت میخواهد؟
پاسخ خود او روشن است: «من به رأی مردم احترام میگذارم. اگر مردم نظام پادشاهی مشروطه را بخواهند، خواهم بود. اگر نه، کنار میروم. دغدغهام شخص من نیست، ایران است.»
این نگاه نه از ضعف، بلکه از قدرت شخصیت و بلوغ سیاسی اوست. شاهزاده نیامده تا بر مردم حکومت کند؛ آمده تا مردم بر سرنوشت خود حاکم شوند.
برخی نگران هستند که بازگشت به سلطنت یعنی بازگشت به گذشته.
اما آنچه شاهزاده نمایندگی میکند، یک بازگشت به خویشتن تاریخی است، نه تکرار گذشته. او از پادشاهی مشروطه دفاع میکند؛ نه سلطنت مطلقه. از نهاد قانون، نه شخص. از حافظهی تاریخی ملت، نه نوستالژی دربار.
۵. توان تفاهم و همگرایی بینالمللی
در جهانی که ایران بیش از همیشه به گفتوگو، سرمایهگذاری، توسعهی پایدار و خروج از انزوا نیاز دارد، شاهزاده تنها چهرهی سیاسی اپوزیسیون است که با دنیای آزاد زبان مشترک دارد. تحصیلکردهی آمریکا، مسلط به زبانهای بینالمللی، آشنا با سازوکارهای دیپلماتیک و مقبول نزد پارلمانها و اندیشکدههای معتبر جهانی.
او پلی بین ایران و جهان است؛ نه مانع، نه تهدید، نه افراطی.
من در مسیر فکری خود، از امید به اصلاحات، از ایمان به رأی، از اعتماد به چهرههای میانهرو دروغگو، عبور کردم. نه از سر احساس، نه از سر عصبانیت، بلکه با مرور تاریخ، با اندیشیدن به واقعیت، و با مسئولیت در برابر آینده. داستان فکری من مسیر میلیونها ایرانی است.
شاهزاده رضا پهلوی برای من نه اسطوره است، نه ناجی. او رهبر یک ایده است؛ ایدهی بازگشت به عقلانیت ملی، ایدهی حاکمیت مردم، ایدهی وطنم، ایران.
در میانه رنج و سرکوب، در جهانی پر از تهدید و فرصت، شاهزاده هم فرصتی برای وحدت تاریخیست، هم امکانی برای عبور مسالمتآمیز از تاریکی به نور. و اگر ملت ایران هوشیار باشد، اگر نخبگان جسارت داشته باشند، اگر ما از تکرار خطاهای ۵۷ پرهیز کنیم، این فرصت و این امکان میتواند به واقعیت بپیوندد و امکان زندگی در ایرانی آباد را برای فرزندانم و نسلهای بعد از من فراهم سازد.
منبع: کیهان لندن
