این مقاله تحلیل میکند که چگونه جمهوری اسلامی ایران، در دهههای اخیر، در کنار گفتمانهای دینی و انقلابی خود، بهتدریج پروژهای ملیگرایانه را دنبال کرده است که هدف آن نه نفی ملیگرایی، بلکه «تصاحب» و «اسلامیسازی» آن است. این پروژه را میتوان نوعی مهندسی هویت دانست که در آن دولت میکوشد روایت خود از «ایران»، «ملت» و «تاریخ ملی» را بازسازی کند تا از ظرفیتهای عاطفی و بسیجکنندۀ ملیگرایی در خدمت تداوم نظم ایدئولوژیک بهره گیرد.
پروژه تصاحب ملیگرایی در جمهوری اسلامی
مهندسی احساس ملی برای تداوم قدرت
در چهار دههی گذشته، رابطهی جمهوری اسلامی با مفهوم «ملیگرایی» یکی از متغیرهای پنهان اما تعیینکنندهی تحولات سیاسی و فرهنگی در ایران بوده است. نظامی که در آغاز، بر پایهی نفی «ملیت» و تأکید بر «امت اسلامی» شکل گرفت، امروز بهتدریج زبان و نمادهای ملی را به بخشی از گفتمان رسمی خود تبدیل کرده است. این دگرگونی نه صرفاً نشانهی تحول فرهنگی، بلکه بازتاب یک پروژهی سیاسی است: پروژهی تصاحب ملیگرایی.
از انکار ملت تا بازسازی آن
در سالهای نخست پس از انقلاب، هر نشانهای از ملیگرایی با برچسبهایی چون «غربزده»، «غیراسلامی» یا «ضدولایت» طرد میشد. مفهوم «ملت» در گفتمان رسمی، تنها در پیوند با «امت» معنا مییافت و ایران صرفاً یکی از اجزای پیکرهی جهان اسلام بود. اما از اوایل دههی ۱۳۸۰، با تغییر فضای بینالمللی، فرسایش گفتمان انقلاب جهانی، و رشد نارضایتیهای اجتماعی، نظام سیاسی بهتدریج دریافت که زبان انقلابی و دینی دیگر توان بسیج عمومی ندارد. در این مقطع، توجه به احساسات ملی، تاریخ باستان و نمادهای ایرانی بهعنوان منبعی تازه برای بازتولید مشروعیت در دستور کار قرار گرفت.
تحول از «امت» به «ملت» نه در گفتار نظری، بلکه در عرصهی فرهنگی و رسانهای آغاز شد. شعارهایی چون «ایران قوی»، «تمدن نوین اسلامی ـ ایرانی» یا حتی استفاده از چهرههای تاریخی همچون کوروش در تبلیغات رسمی، نشانههایی از این چرخش بودند. در واقع، نظام سیاسی دریافت که نمیتوان با اتکای صرف بر ایدئولوژی مذهبی، جامعهای متکثر و مدرن را مدیریت کرد؛ احساس تعلق ملی میتواند خلأ مشروعیتی را پر کند که ایدئولوژی دینی دیگر قادر به تأمین آن نیست.
مهندسی ملیگرایی، نه بازگشت به آن
نکتهی مهم این است که جمهوری اسلامی به دنبال بازگشت به ملیگرایی نیست؛ بلکه در پی مهندسی نوعی ملیگرایی جدید است: ملیگراییای که در خدمت تداوم نظم موجود باشد، نه در برابر آن. در این چارچوب، تاریخ، جغرافیا و نمادهای ملی بازتعریف میشوند تا در خدمت یک روایت دینی از ایران قرار گیرند.
برای مثال، مفهوم «ایران» در گفتمان رسمی دیگر صرفاً سرزمینی تاریخی با مرزهای فرهنگی نیست، بلکه «سرزمین ولایت» تلقی میشود؛ جایی که مشروعیت سیاسی از ایمان و تبعیت دینی ناشی میشود. این بازتعریف، ملیگرایی را از مضمون مدرن و سکولار آن تهی و به ابزاری برای تقویت اقتدار مذهبی بدل میکند. در این پروژه، «ایرانیت» نه در برابر «اسلامیت»، بلکه بهعنوان یکی از جلوههای آن بازسازی میشود.
چنین تصاحب نمادین، به جمهوری اسلامی امکان میدهد تا احساسات ملی را کنترل کند؛ یعنی به جای مواجهه با موج ملیگرایی در جامعه، آن را در قالبی کنترلشده و هماهنگ با سیاستهای نظام هدایت نماید.
عرصههای تصاحب
پروژهی تصاحب ملیگرایی در سه عرصهی اصلی دنبال شده است: سیاست، فرهنگ و تاریخ.
- در عرصهی سیاسی، گفتمان «اقتدار ملی» و «ایران قوی» جایگزین زبان انقلابی دهههای گذشته شده است. اقتدار نظامی و پیشرفتهای فناورانه در تبلیغات رسمی، نه بهعنوان دستاورد امت اسلامی، بلکه بهعنوان نشانهی «غرور ایرانی» معرفی میشود. در عین حال، مفهوم «ایران» همواره در پیوند با رهبری دینی معنا مییابد؛ گویی بدون آن، ملیت ایرانی ناقص است.
- در عرصهی فرهنگی و رسانهای، تولید انبوهی از آثار تصویری و متون آموزشی با محوریت ایران باستان، نوروز، شاهنامه و نمادهای تاریخی انجام گرفته است، اما همواره با یک پیوست دینی و ایدئولوژیک. بهعنوان نمونه، در فیلمها یا مستندهای تاریخی، پیوند تمدن ایران با ارزشهای اسلامی برجسته میشود تا از ملیگرایی سکولار پیشگیری شود.
- در عرصهی تاریخنگاری، نوعی بازخوانی گزینشی از گذشته در حال شکلگیری است. تاریخ ایران پیش از اسلام، که زمانی نشانهی جاهلیت و شرک تلقی میشد، اکنون با نگاهی مثبتتر اما کنترلشده بازنمایی میشود: ایران باستان بهعنوان «پیشدرآمد تمدن اسلامی» و نه رقیب آن معرفی میشود. در این روایت، کوروش و داریوش نه پادشاهان سکولار، بلکه نمادهایی از عدالت و خداپرستی معرفی میشوند تا در خدمت روایت دینی قرار گیرند.
کارکرد سیاسی پروژه
این تغییر جهت فرهنگی، کارکردی کاملاً سیاسی دارد. در شرایطی که مشروعیت دینی و انقلابی نظام فرسوده شده و شکاف میان نسلها عمیقتر گشته، تصاحب ملیگرایی ابزاری برای بازسازی پیوند عاطفی میان حاکمیت و جامعه است.
حکومت با این روش میکوشد احساس «غرور ملی» را از سطح جامعه به درون نظام منتقل کند و هر گونه ملیگرایی مستقل را بیاعتبار سازد. در این چارچوب، ملیگرایی تنها زمانی مشروع است که با رهبری دینی همسو باشد؛ هر نوع ملیگرایی سکولار، لیبرال یا حتی تاریخی که خارج از چارچوب رسمی تعریف شود، بهعنوان تهدیدی برای وحدت ملی معرفی میشود.
به بیان دیگر، نظام با جذب زبان ملیگرایانه در گفتمان رسمی خود، عملاً مانع از آن میشود که ملیگرایی به یک آلترناتیو سیاسی یا فرهنگی بدل گردد. این سیاست «پیشدستانه»، بهویژه در مواجهه با جنبشهای اجتماعی جدید، کارکردی بازدارنده دارد. هنگامی که اعتراضها رنگ و بوی ملیگرایانه پیدا میکنند، نظام میتواند با تکیه بر همین نمادها، خود را وارث و نگهبان «ایران» معرفی کند و مشروعیت خود را بازتولید نماید.
ملیگرایی کنترلشده و خطر فروپاشی معنایی
اما این مهندسی گفتمانی بیهزینه نیست. نخستین تناقض در درون خود پروژه نهفته است: ملیگرایی ذاتاً بر مفهوم «ملت» بهعنوان منبع مشروعیت سیاسی استوار است، در حالی که جمهوری اسلامی همچنان مشروعیت را از «ولایت» و نه از ملت میگیرد. در نتیجه، ملیگرایی رسمی همواره ناقص و وابسته است؛ نمیتواند به یک گفتمان اصیل تبدیل شود، زیرا نقطهی عزیمتش نه از مردم، بلکه از قدرت است.
از سوی دیگر، این پروژه باعث دوپارگی در حافظهی تاریخی جامعه شده است. مردم از یک سو، در نظام آموزشی و رسانهای با ملیگرایی مذهبی تغذیه میشوند، و از سوی دیگر، در تجربهی زیستهی خود با شکاف میان منافع ملی و رفتار سیاسی حاکمیت روبهرو هستند. به این ترتیب، ملیگرایی رسمی بهجای ایجاد وحدت، نوعی بیاعتمادی فرهنگی تولید میکند؛ مردم درمییابند که «ایران» در گفتار رسمی بیشتر یک ابزار است تا یک هدف.
در سطح فرهنگی، تصاحب نمادهای ملی سبب شده تا جامعه نسبت به آنها بیاعتماد شود. وقتی حکومت از کوروش یا ایران باستان سخن میگوید، بخشی از جامعه واکنشی منفی نشان میدهد، زیرا این نمادها به ابزار تبلیغاتی قدرت تبدیل شدهاند. به این معنا، پروژهی تصاحب ملیگرایی در عمل، به تضعیف سرمایهی فرهنگی ملی منجر میشود.
ملیگرایی تصاحبشده و مسئلهی آینده
در شرایط کنونی، جمهوری اسلامی در میانهی بحرانی قرار دارد که نه میتواند از گفتمان اسلامی صرف دفاع کند و نه قادر است ملیگرایی را بهطور کامل درونی سازد. نتیجه، نوعی دوگانگی مزمن است: از یکسو شعار «امت اسلامی» هنوز در سیاست خارجی و ایدئولوژی رسمی حضور دارد، و از سوی دیگر، در سطح داخلی و فرهنگی بر «ایران» و «ملیت» تأکید میشود.
این دوگانگی بهمرور خود را در سیاست عملی نیز نشان میدهد: در مواجهه با مسائل منطقهای، حاکمیت بر «برادری اسلامی» تأکید دارد، اما در داخل کشور از «ایران قوی» سخن میگوید. این ناهمخوانی نهتنها پیام گفتمان رسمی را تضعیف میکند، بلکه نشان میدهد پروژهی تصاحب ملیگرایی بهرغم موفقیت نسبی در جذب احساسات عمومی، هنوز نتوانسته به یک روایت منسجم از هویت جمعی دست یابد.
در نهایت، اگر ملیگرایی در معنای واقعی خود یعنی باور به اولویت منافع مردم و سرزمین باشد، پروژهی کنونی در تعارض با آن قرار دارد. ملیگرایی تصاحبشده در جمهوری اسلامی، بیش از آنکه پاسدار منافع ملی باشد، ابزاری برای تداوم اقتدار است؛ اقتداری که برای بقا، بهجای اعتماد به مردم، به بازآرایی نمادها و احساسات متوسل میشود.
جمعبندی
پروژهی «بروید ملیگرایی را تصاحب کنید» را میتوان پاسخی تاکتیکی به بحران مشروعیت دانست. در این پروژه، نظام تلاش میکند ملیگرایی را از رقیبی خطرناک به ابزاری قابلاستفاده تبدیل کند؛ اما هرچه بیشتر این تصاحب گسترش مییابد، مرز میان حقیقت و تبلیغ باریکتر میشود.
ملیگرایی، برخلاف ایدئولوژیهای قابل مهندسی، ریشه در تجربهی زیسته و احساس جمعی دارد. هرگاه حاکمیت بخواهد آن را مصادره کند، از معنا تهی میشود. شاید به همین دلیل است که در سالهای اخیر، با وجود افزایش استفاده از واژههایی چون «ایران»، «ملی» و «افتخار ایرانی» در گفتمان رسمی، احساس تعلق واقعی به ساختار سیاسی کاهش یافته است.
جمهوری اسلامی توانسته است ملیگرایی را تصاحب کند، اما هنوز نتوانسته آن را باورپذیر سازد. ملیگرایی مهندسیشده، مانند پرچمی است که برافراشته میشود تا ضعفهای درونی پوشانده شود، نه برای آنکه ملتی را گرد هم آورد. و تا زمانی که فاصلهی میان «ملت» و «حاکمیت» در تجربهی روزمرهی مردم پر نشود، هیچ تصاحب گفتمانی— اگر ظریف و پرهزینه باشد—نمیتواند جایگزین ملیگرایی اصیل شود.
لینک کوتاه مقاله: https://bit.ly/48TyOx0
حتماً این ویدئو را ببینید:
